نشست,بی اینکه منتظر چیزی باشه.
سیگارصاف شدشو از کیف پول چرمش بیرون اُورد
آروم و با وسواس سیگار خشک شده رو با زبون تر کرد.
بی هدف لکه های سیاهی که آسمون ابری رو کثیف کرده بودن و پشت سر هم قارقار میکردن رو دنبال میکرد...
چند دقیقه گذشت
از اطراف صدای سوختن سیگاروقارقار می اومد ولی صدای گوش خراش "ناامیدی", به شعاع یک عمر,لذت گوش دادن به این صداهای غمناک رو ازش دزدیده بود.
غرق در تفکراتش شده بود
احساس گرما کرد,سیگاری که بین انگشتش یخ زده بود,خاکستر شده بود.
خاکسترهای سیگار روی شلوار جینش ریخته بود
هیچ عکس العملی نداشت...
مات این معما که چرا فکر کردن به این جثه ی بی مصرف خودش ,سودی جز ضرر نداره؟!!
آره , این بار هم انگشتشو سوزونده بود...
به خودش,به این بیخود حال بهم زن لعنت کرد .
با تمام پررویی چشم های بی حیاش رو به آسمون پاک دوخته بود و اصل بارها ثابت شده بهش که: "بدرد هیچ کسی نمیخوره" ,رو با خودش تکرار میکردو کلاغهای آواره که از پرواز خسته شده بودن رو دید میزد.
همینطور که با پلکهای خستش کلاغهایی که پشت دود غلیظ سیگار خاکستری شده بودن رو دنبال میکرد,چیزی دید که تا اونوقت,برای کسی,حتی برای خودش اینقدر مهم نبود...
نارونی رو دید که سخاوتمند,شاخشو به رایگان به کلاغهای آواره بخشید....
لبخند زد.
شلوارشو با دست تکوند.
سیگارشو زیر کفشش خاموش کرد و رفت...
در حالی که از صدای زیبای غمناک کلاغ های خاکستری که از خونه ی راحتشون می اومد,لذت میبرد...
--فهمیدن کامل متن یه کم دقت میخواد.
--مرسی.
سیگارصاف شدشو از کیف پول چرمش بیرون اُورد
آروم و با وسواس سیگار خشک شده رو با زبون تر کرد.
بی هدف لکه های سیاهی که آسمون ابری رو کثیف کرده بودن و پشت سر هم قارقار میکردن رو دنبال میکرد...
چند دقیقه گذشت
از اطراف صدای سوختن سیگاروقارقار می اومد ولی صدای گوش خراش "ناامیدی", به شعاع یک عمر,لذت گوش دادن به این صداهای غمناک رو ازش دزدیده بود.
غرق در تفکراتش شده بود
احساس گرما کرد,سیگاری که بین انگشتش یخ زده بود,خاکستر شده بود.
خاکسترهای سیگار روی شلوار جینش ریخته بود
هیچ عکس العملی نداشت...
مات این معما که چرا فکر کردن به این جثه ی بی مصرف خودش ,سودی جز ضرر نداره؟!!
آره , این بار هم انگشتشو سوزونده بود...
به خودش,به این بیخود حال بهم زن لعنت کرد .
با تمام پررویی چشم های بی حیاش رو به آسمون پاک دوخته بود و اصل بارها ثابت شده بهش که: "بدرد هیچ کسی نمیخوره" ,رو با خودش تکرار میکردو کلاغهای آواره که از پرواز خسته شده بودن رو دید میزد.
همینطور که با پلکهای خستش کلاغهایی که پشت دود غلیظ سیگار خاکستری شده بودن رو دنبال میکرد,چیزی دید که تا اونوقت,برای کسی,حتی برای خودش اینقدر مهم نبود...
نارونی رو دید که سخاوتمند,شاخشو به رایگان به کلاغهای آواره بخشید....
لبخند زد.
شلوارشو با دست تکوند.
سیگارشو زیر کفشش خاموش کرد و رفت...
در حالی که از صدای زیبای غمناک کلاغ های خاکستری که از خونه ی راحتشون می اومد,لذت میبرد...
--فهمیدن کامل متن یه کم دقت میخواد.
--مرسی.